۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

در نظر بگیر استخوانهایت را،
ماهها پس از مرگت،
زیر خاک کرم رنگ، 
 پوکیده،
مشتی ماده آلی،
آیا این مالیخولیای مزمن، این خالی بی انتها،
اعتراض زیرپوستی مداومی به حقیقت مرگ نیست؟
اعتراضی به تمام شدن؟
اعتراضی به مفهوم دروغین زمان؟
اعتراض به اینکه ما هیچوقت نبودیم، نیستیم و نخواهیم بود...

۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

پس از بستن چشم، در آن تصاویر بی ربط مواج شناور، در آن قلمبه های نورانی آواره، در آن دایره های تو در توی بی سرانجام، در آن خطوط گریزان، در تصویر برفکی آن گوشه، در تاریکی مطلق پس زمینه، در هیچستان سیاه پشت پلکها، تو را میگردم، تو را میچرخم، بسیار نزدیک به من، تو را می یابم...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

ایستاده ایم آبجو به دست، وسط یک قبرستان بزرگ. حرفهای بیهوده می زند، هشیار نیست، بی معنایی تسخیرش کرده است. صحبتهایی که بی هیج مفهمومی تنها آلودگی صوتی اند. مسموم میکنند فضا را  به زهر پوچی. بی اعتبارند آدهایی که حرف مهمی برای گفتن ندارند اما همچنان صدایشان را میشنوی! هویتش برایم با هویت یکی از قبرها یکسان است. آدم مرده اما زنده. هیچ دلسوزی ندارم  برایش، قادرم به قتل، شکوه دیدن جان دادنش زیر ضربه های جانانه...
اما ما سگهایمان را دوست داریم. ملتمسانه با نگاهشان نوازش طلب میکنند از صاحب و ما میگذاریم پارس کنند بیهوده! 

۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

همیشه درکنار تو

در میانه اقیانوس، جایی که از هر طرف تا بینهایت چشم فقط آب است ، عمیق شو ، عمیق تر، فرو برو ،باز هم بیشترتا جایی که برسی به ماهی کف خواب اقیانوس،در آن کف، در آنجا من منتظرت هستم... 

۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

Bless you...

هوا بوی تعفن جسد عزیز رو به فساد تو رو گرفته ، به طرف بدن متلاشیت میام، دهنت رو باز میکنم و توش میشاشم...

۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

وارد اتاق دربسته میشوم. موسیقی پخش می شود  از ایستگاه رادیویی  که تا ابد، بی وقفه فقط یک آهنگ را تکرار میکند  و نور سفید رنگ مرگبار مهتابی که میکشد هویت تاریخی این چهاردیواری را و تابلوی پوسیده تصویر یک مرغابی بر زمینه اقیانوس  و در که پشت سرم قفل میشود و من حبس میشوم مثل آن آهنگ یا نور مهتابی یا تصویر مرغابی...

۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

که لذت وصل نداند

و از کِیف های اساسی من این است که به تو یاد بدهم با چیزهایی که من کِیف میکنم، کِیف کنی، اما تو فقط یه گربه قشنگی...

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

walking down your street again / Past your door, / But you don't live there anymore

هزار بار در رویاهایم کنار آبگرمکن بزرگ استوانه ای، در آن خانه مملو از زندگی و خوشبختی و سادگی فیلم فارسی های قدیمی به خواب رفتم. رویای اینکه من بعد از حمام، حوله به تن، خوابم برده است و ما با هم قهریم و تو می آیی و مقاومتی نداری به بدن نیمه برهنه من و می بوسیم و نور از بیرون سفید پر از برف بر سینه های من افتاده و ما عشق بازی میکنیم. با نور سفید یخ زده، با صدای شعله آبگرمکن، کف زمین پوشیده از فرشهای ماشینی و موکت های کبریتی ودیوارهای تزئین شده با کوبلن وسرتاسر پشتی های قرمز گلگلی. وبعد من خیره میشوم به شاخه های خشک و طوسی رنگ درخت زمستان. خانه رویاییمان، خانه عروسیمان که هیچگاه نگرفتیمش. 
غلام حسین مرد و من حسی نداشتم به مردنش تنها به خاطر آوردم که زمانی طولانی، من در رویاهایم، در آن خانه روزمرگی کردم.

۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

طربناک میشویم با دریا که عقب و جلو میرود. به آنهایی که نشدن را پچ و پچ میکردند فرمان ایست دادیم برای ورود به کشتی ما که ساحل شکست خوردگان را ترک میگوید به سمت اقیانوسی که از نظر آنها پر از هیچ است و از نظر ما هم...

۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

واسه تولدش دارت خریده بودم اما خودم خیلی چشم دنبالش بود، هروقت دعوامون میشد ور میداشتم ببرم اما نمیذاشت ،کشون کشون میگرفتش ازم، چند بارم خواستم قرض بگیرم ببرم خونه یه کم بازی کنم باهاش، نداد...

پ.ن :اولین پست این وبلاگ رو هم تحت تاثیر اون دارته نوشتم! http://khomarkesh.blogspot.com.au/2009/09/blog-post.html

جمعه ۱۸ سپتامبر ۲۰۰۹

من هرگز قصدم این نیست به وسط اون سیبلی که اونجاست تیر بزنم ،من که اینطوری مثل خوابنمای مفهومی از حدقه بیرون زده ، در خواب با چشمهای باز به سمتش میرم ،فقط می خوام بهش دست بزنم و سطحش رو لمس کنم ...

۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

سی سال است که زندگی کرده ام
سی سال است که خودم را به همراه کشیده ام
خودم را که هیچگاه در من جا نشد
بیرون ایستاد و به رنجم خیره شد

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

یادم میاد من و چند تا خدای دیگه تویه کمپ آموزشی مخصوص خدایان بودیم که در یکی از تکالیف ازمون خواسته شد موجودی اندیشه کنیم خارج از اندیشمون که خودش توانایی اندیشه کردن داشته باشه. همه مراحل رو طبق دستور کار انجام دادم اما در نهایت چیزی در آفرینش من نقص داشت و اون هم این بود که تمام مخلوقات من در یک محدوده سنی خاصی در حالی که هنوز جوون بودن خودکشی میکردن. جواب این بود که یه خدای غمگین هرگز نمیتونه موجودی شاد بیافرینه. برنامه ریزی کردم یه سیاره بخوره به سیارشون همشون نابود شن، اما هوش داشتن و قدرت تفکر و میلی قوی به ادامه این نکبت. پس ولشون کردم و کاملا" از یاد بردمشون. الان سالهای نوریه که از اون آفرینش میگذره. جدیدا" گروهی از اونارو در یکی از کهکشانهای اطراف دیدم در حالی که بینشون تعداد زیادی پیر و سالخورده وجود داشت!

۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

به اون آدمی که دستاشو میگیره بالا سرش، مضطربانه این طرف و اون طرف میره، تند تند میزنه تو سر و صورتش و  خودشو میکوبه به در و دیوار، گفتم آروم باش، گفت نمیتونم...

۱۳۹۱ خرداد ۴, پنجشنبه

ما بوسه هایمان را به یک فلفل ریز کوچک باختیم که حتی تند هم نبود، گاز هم نگرفت، نیش تیزی هم نداشت...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه


این که هر روز خورشید بالا میاد، اینکه هر روز فرصت اینو داری که چهار صبح بیدار شی به بیشماری سیاره ها فکر کنی، فواره  ای از امیده ، فواره نه، آبشاری از امیده، چرا آبشار؟ چون فرخزاد تو یکی از آهنگاش میگه "من آبشار هستم" و اینکه مهمه یکیرو بی خود و بی جهت بزرگ کنی و اینکه سالمه که یکیرو بیخود و بیجهت بزرگ کنی و اینکه من سالم و مهمم و اینکه آفتاب بی اعتنا به همه چیز هر روز بالا میاد و تو فرصت اینو داری که هر روز چهار صبح پاشی به بیشماری سیاره ها فکر کنی... 

۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

منو از تموم شدن میترسونه...

خیلی وقته، از وقتی که عقلم می رسیده، از وقتی که یادم میاد، همیشه، این ترس باهام بوده، باهام زندگی کرده، ترس از اینکه یک روز چشمهامو باز کنم و ببینم که یه عالمه آدم بهم خیره شدن...

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

GOALLLL

گردنش برایم مهم است، زیر گوشهایش بهترین قسمتش است، با دقت شکلش میدهم، با ظرافت انگشتهایم را بر شانه هایش میکشم، با شعر ، شعور و شور میبوسمش اما وقتی که کامل شد با لگد سرش را پرت میکنم....
رهایی آرزو میکنم برای تمام مترسکها برای تمام عروسکهای خیمه شب بازی که به بند کشیده شده اند، رستگاری آرزو میکنم برای دستهایی که معتادند به ورقها،برای ذهنهای درگیر به خالها و عددها برای کسی که گرفتار است به کبریت آتش زدن برای کسی که بیقرار است به طعم گس شراب...

۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

می نویسم که بعدا" بخوانم روزی که این روزها را طی کرده ام. شبی زیر نور آباجوری نارنجی رنگ. روی یک راحتی چرمی بزرگ. بخوانم آنچه زندگی کرده ام در این سالها. تنها در خانه ای بزرگ در این شهر بادخیز. جایی که هر روز از خواب بیدار می شوم و تعجب میکنم که اینقددر از خانه دور افتاده ام. سرهایی که بریده ام ، انسانهایی که کشته ام. روزهایی که هنوز در راهند، سوار بر قطاری که با شتاب به سویم می آیند. کنترلی که ندارم بر زمان ومکان وکنترلی که ندارم بر هق هق پدرم به محض شنیدن صدایم، که زیاد  زنده نخواهد ماند که هر روز اسم میبرد من را در کتاب دعایش...

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

حاشیه ها با یک قلموی بزرگ خورشید و باد را، من را، اصل را کمرنگ میکنند. کسی در نمای قاب ثابت بی تحرک من چرخ میخورد. درکم به قاعده چرخش های بی نظمش راه نمی برد. تصویر هم عوض نمی شود. من هم که یا خودم را به خواب زده ام، یا وانمود می کنم به بی خبری، خیره و مجذوب، مانده ام به تماشای نقاشیِ حواشی...