۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

منو از تموم شدن میترسونه...

خیلی وقته، از وقتی که عقلم می رسیده، از وقتی که یادم میاد، همیشه، این ترس باهام بوده، باهام زندگی کرده، ترس از اینکه یک روز چشمهامو باز کنم و ببینم که یه عالمه آدم بهم خیره شدن...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر