۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

یادم میاد من و چند تا خدای دیگه تویه کمپ آموزشی مخصوص خدایان بودیم که در یکی از تکالیف ازمون خواسته شد موجودی اندیشه کنیم خارج از اندیشمون که خودش توانایی اندیشه کردن داشته باشه. همه مراحل رو طبق دستور کار انجام دادم اما در نهایت چیزی در آفرینش من نقص داشت و اون هم این بود که تمام مخلوقات من در یک محدوده سنی خاصی در حالی که هنوز جوون بودن خودکشی میکردن. جواب این بود که یه خدای غمگین هرگز نمیتونه موجودی شاد بیافرینه. برنامه ریزی کردم یه سیاره بخوره به سیارشون همشون نابود شن، اما هوش داشتن و قدرت تفکر و میلی قوی به ادامه این نکبت. پس ولشون کردم و کاملا" از یاد بردمشون. الان سالهای نوریه که از اون آفرینش میگذره. جدیدا" گروهی از اونارو در یکی از کهکشانهای اطراف دیدم در حالی که بینشون تعداد زیادی پیر و سالخورده وجود داشت!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر