۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

دریا ذلال و آرام است.  خیره شده ایم به تصویر مواج هم بر روی آب. موقر و با فاصله از هم ایستاده ایم. به هیچ چیز گرفتار نیستم جز  نسیمی که از پس گردنم میگذرد. تنشی نیست. انگار که بودن یا نبودنش توفیری ندارد. ملایمت دریا خشنودم میکند. از روی عکس لرزانش بر روی آب میخوانم که میخواهد سکان هدایت را به دست بگیرم. چیزی کرخت و خواب رفته در وجودش  تمنا دارد از من، راندن کشتیش را به سمت طوفان، جایی وحشی که صخره ها، تخته ها یش را در هم بکوبند، نه به یکنواختی تکراری سالهایش در آبهای کم عمق کناره. من شاید دریا زده تر از آنم که ناخدایش باشم. اما طوفان باز، قربانیش را طلب میکند از من. پس سر بره را میبرم برای سگ هارم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر