۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

جان بود که خارج میشد از بند-بند تنش. منگ و پریشان رمقش را میباخت به مرورِ سرعت اتفاقات. یوسف باز گم شده بود.  در خورده میشد و یاران به نوبت میرسیدند به بالینش. نه اینکه نگران حال نزار او باشند بلکه چون، هر یک آشفتهِ ذره هر چند ناچیز خود بود از یوسف. از پس چهره های به ظاهر ثابت آنها میتوانست ببیند که او را طلب می کنند، نیازی به کلام نبود. همدردی، نمایش نمادین مراسم بود که در کمال بی اهمیتی به رسم معروف این مواقع انجام میشد. همیشه، همه کس، همه چیز را خوب میدانند هرقدر هم که نقشها خوب ایفا شوند. و این حتی مضطرب ترش میکرد. میدانست که باید یوسف را بیابد به خاطر خود و به خاطر تمامی اهالی کنعان...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر