۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

آه شرر زای من

آسمان تحت فشار بود، از فشار قرمز شده بود، برف میبارید، کج و معوج، با دانه های درشت کائوچویی، هوا از برف روشن شده بود. زیر پل شریعتی ذرت و باقالی و لبو می فروختند، از دستفروش برایم سایه آشغالی ارزان خریدی که هنوز هم میزنم، قدم میزدیم، حرفهایمان ته کشیده بود، از هوا میگفتیم که زمستانها سرد می شود، بلند آواز میخواندم، مهرپویا! ( ازکوی یار من گذر کن، یک شب آخر دردل سنگش اثر کن، ای آتشین آه، ای آه جانکاه) جیگرکی میخندید به بی پروایی من، عاشق آفری بودم اما کنار تو میخوابیدم، یقین داشتی که سحرم کرده. بیگانگی تقصیر ملیت و زبان نیست، به وضوح خاطرم هست که بسیار بیگانه بودم با آن جمعیت منتظر برای تاکسی تجریش، من به جز تو بیگانه بوده ام با همه...

۱ نظر: