۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

بزکم می کنن و لباسهای قشنگ تنم می کنن اونوقت می برنم مهمونی خاله اشی به ضیافت افطار با سفره رنگین از لذیذترین خوراک ها همه دور میز به انتظار میشینن و به محظ اینکه سوت زده میشه در لذت بلعیدن و چریدن با هم شریک میشن .
من یاد گرفتم که پامو رو پام بندازم و لبخند بزنم طوری که خیلی دندونام پیدا نشه و وقتی اونا رو به من حرفای موهوم و نامفهوم و بی معنا میزنن قسمتهایی از حرفهاشون رو عینا" تکرار میکنم و گاهی هم بعد از اینکه در حال صحبت کردن میخندن میدونم که سریعا" با ید بگم : آخی ... چه جالب! اما من خسته شون میکنم ،چون نمیتونن نگاه لرزان و نا آرام من رو به نگاه ثابت خودشون قفل کنن .بعد میرن سراغ همدیگه ، دستاشونو میکنن تو زندگی هم ...«شباهت»چیزیه که اونا به هم دارن و من به اونا ندارم .
میشینم در انتظاری دردناک ...طولانی ... تمام نشدنی ...صبر میکنم تا تموم شه برم گردونن خونه .جایزه ام اینه که میتونم تو اتاقم تنها باشم، سیگار بکشم. R&B گوش کنم...
فردا باید بریم خونه عمه بم بم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر